سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دلنوشته
یکشنبه 91 مرداد 8 :: 3:20 صبح ::  نویسنده : مائده احسانی نیا       

پند آموزی......با هم بخوانیم ....
روبه روی یک آب نمای سنگی .
 پیرمرد از دختر پرسید :
 - غمگینی؟
 - نه .
 - مطمئنی ؟
 - نه .
 - چرا گریه می کنی ؟
 - دوستام منو دوست ندارن .
 - چرا ؟
 - جون قشنگ نیستم .
 - قبلا اینو به تو گفتن ؟
 - نه .
 - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
 - راست می گی ؟
 - از ته قلبم آره
 دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
 چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!




موضوع مطلب :


یکشنبه 91 مرداد 8 :: 3:19 صبح ::  نویسنده : مائده احسانی نیا       

اخلاقی خوب
بچه ای که اخلاقی خوبی نداشت. .پدرش جعبه ای میخ به او داد و گفت که هر بار عصبانی می شود باید به دیوار میخ بکوبد.
 روز اول پسر بچه40 میخ به دیوار کوبید. طی چند هفته بعد همانطور که یاد می گرفت عصبا نیتش را کنترل کند
 تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمترمی شد.او فهمید که مهارکردن عصبانیتش آسانتر از کوبیدن میخها بر دیوار است………….
 او این نکته را به پدرش گفت و پدر هم پیشنهاد کرد که ازاین به بعد هر روز وقتی توانست عصبا نیتش را کنترل کند یکی از میخهارا از دیوار بیرون آورد.
 روز ها گذشت و پسر بچه سرانجام توانست به پدرش بگوید که تمام میخها را از دیوار بیرون آورده است پدر بچه را گرفت وبه کنار دیوار برد و گفت:”پسرم! تو کار خوبی انجام دادی.اما به سوراخهای دیوار نگاه کن.
 دیوار هرگز مثل گذ شته نمیشود.وقتی تو در هنگام عصبا نیت حرفهای بدی میزنی آن حرفها هم چنین آثاری به جای می گذارند. تو میتوانی چاقویی در دل انسان فرو کنی وآن را بیرو ن آوری. اما هزاران بار عذر خواهی هم فایده هی ندارد آن زخم سرجایش است. زخم زبان هم به اندازه ی زخم چاقو درد ناک است.”




موضوع مطلب :


یکشنبه 91 مرداد 8 :: 3:19 صبح ::  نویسنده : مائده احسانی نیا       

دو برادر و گندم
دوبرادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند،یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود خود را با هم نصف می کردند،یک روز برادر مجرد با خود فکر کرد و گفت:درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من مجرد هستم و خرجی ندارم،ولی او خانواده ی بزرگی را اداره می کند. بنابراین شب که شد،یک کیسه پر از گندم رابرداشت ومخفیانه به انبار برد وروی محصول او ریخت. در همین اثنا برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد وگفت: درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم.من سروسامان گرفته ام،ولی او هنوز ازدواج نکرده است و باید آینده اش تامین شود بنابراین شب که شد کیسه ای پر از گندم برداشت ومخفیانه به انبار برد و روی محصول او ریخت.سالها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره ی گندمشان همیشه با یکدیگر مساوی است،تا آن که در یک شب تاریک،دو برادردر راه انبار به یکدیگر برخورد کردند،آنها مدتی به هم خیره شدند و سپس بدون اینکه حرفی بزنند کیسه هایشان را زمین گذاشتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند.




موضوع مطلب :


یکشنبه 91 مرداد 8 :: 3:19 صبح ::  نویسنده : مائده احسانی نیا       

پسرک و مادرش
شبی پسر کوچکی یک برگ کاغذ به مادرش داد . مادر در حال آشپزی بود دستهایش را به حوله تمیز کرد و نوشته ها را با صدای بلند خواند پسر کوچولو با خط بچه گانه نوشته بود :
 صورتحساب:
 تمیز کردن باغچه 500 تومان
 مرتب کردن اتاق خواب 500 تومان
 مراقبت کردن از برادر کوچکم 1000تومان
 بیرون بردن سطل زباله 500 تومان
 نمره ریاضی خوبی که گرفتم 500 تومان
 جمع بدهی شما به من 3000 تومان
 مادر به چشمان منتظر پسرش نگاهی کرد و چند لحظه خاطراتش رو مرور کرد سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب پسرش این عبارت را نوشت :
 بابت سختی 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی ، هیچ
 بابت تمام شب هایی که بر بالینت نشستم و برایت دعا کردم ، هیچ
 بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرک شوی ، هیچ
 بابت غذا ، نظافت تو و اسباب بازیهایت ، هیچ
 و اگر تمام اینها را جمع بزنی خواهی دید که هزینه عشق واقعی من به تو هیچ است.
 وقتی پسر آن چه را که مادرش نوشته بود را خواند ، چشمانش پر از اشک شد و در حالی که به چشمان مادرش نگاه میکرد
 قلم را برداشت
 و زیر صورتحساب نوشت :
 قبلا به طور کامل پرداخت شده




موضوع مطلب :


یکشنبه 91 مرداد 8 :: 3:18 صبح ::  نویسنده : مائده احسانی نیا       

پیک پیتزا فروشی
مدیر یکی از شرکت های بزرگ در حالی که به سمت دفتر کارش می رفت
چشمش به جوانی افتاد که در کنار دیوار ایستاده بود و به اطراف خود نگاه می کرد.

جلو رفت و از او پرسید، شما ماهانه چقدر حقوق دریافت می کنید؟
جوان با تعجب جواب داد: ماهی 2000 دلار .
مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از کیف پول خود 6000 دلار را در آورده و
به جوان داد و به او گفت این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود،

ما به کارمندان خود حقوق می دهیم که کار کنند نه اینکه یکجا بایستند و

بیکار به اطراف نگاه کنند.
جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد.

مدیر از کارمند دیگری که در نزدیکیش بود پرسید آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟
کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد:
0
0
0
0
0
او پیک پیتزا فروشی بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود.




موضوع مطلب :


یکشنبه 91 مرداد 8 :: 3:18 صبح ::  نویسنده : مائده احسانی نیا       

عشق مارمولک
شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد.
خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند.
این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش کوفته شده است .
دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد .وقتی میخ را بررسی کرد تعجب کرد این میخ ده سال پیش هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود !!!
چه اتفاقی افتاده؟
مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مونده !!!در یک قسمت تاریک بدون حرکت .
چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است .
متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد .
تو این مدت چکار می کرده؟چگونه و چی می خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر با غذایی در دهانش ظاهر شد .!
مرد شدیدا منقلب شد .
ده سال مراقبت. چه عشقی ! چه عشق قشنگی !!!




موضوع مطلب :



درباره وبلاگ

آرشیو وبلاگ
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 2
بازدید دیروز: 4
کل بازدیدها: 17010